این روزها بیش از پیش حضور بانوان را به عنوان دستفروش در خیابانهای اصلی شهر میبینیم. زنانی جوان و اغلب مسنتر که همه مادر و حتی مادربزرگ هستند. بانوان آبرومندی که با بحران اقتصادی جامعه برای تأمین هزینههای زندگی مجبور به حضور ساعتهای بسیاری در فضای باز و سرد و بارانی خیابانها برای فروش کالا یا مواد خوراکی هستند. اما او مادربزرگی است که کنار یکی از خیابانهای بالای شهر روی زمین نشسته است، به سراغش که میروم میگوید: همه محصولاتم تازه و تمیز است، خودم همه اینها را درست کردهام. حالا چادر مشکیاش را توی صورتش میکشد و مؤدبانه به من میگوید: قابلی ندارد، بفرمایید. نگاه مادرانهاش بیشتر از هر چیزی دلم را چنگ میزند، میپرسم، چند سال داری و در این هوای بارانی علت دستفروشیات چیست؟ میگوید: ۶۰ سالهام و ساکن روستایی در نزدیکی سد کاردهام. او ادامه میدهد: سه فرزند دارم که ازدواج کردهاند جلوی عروسها و دامادهایم آبرومندم. برای تأمین مخارج خودم و همسرم که از کار افتاده است، کار میکنم.
نگران است، از خبرنگار بودنم. از آن که مبادا آبرویی که تا حالا حفظ کرده برود و اقوام این گفتوگو را بخوانند. زمانی که توضیح میدهم، شرط اول اخلاق حرفهایمان امانتداری است، توضیح میدهد: همسرم در مشهد در کار دستفروشی فرش بود. یک بار که فرشها را فروخته بود پولش را ندادند و ورشکست شد و خانهمان را مجبور شدیم در مشهد بفروشیم و با اندک پولمان برای زندگی به روستا برویم. آنجا خانه کوچکی به همراه چند گوسفند خریدیم اما آنها را هم دزد برد و همسرم بعد از این اتفاقات بیمار و برای همیشه خانهنشین شد. بغض یک مادر را میتوانم درک کنم، مادری که همه داشتههایش فرزندانش هستند و دلش میخواهد برای آنها و خانواده آنها و داماد و عروسها و نوههایش بهترینها را فراهم کند، اما حتی برای مخارج روزانه خود و همسرش در سختی زیادی است. از محصولاتی که روی زمین برای فروش گذاشته سؤال میپرسم، میگوید: من از باغهای اطرافمان میوه میخرم و لواشک و برگه میوه درست میکنم و گردو هم برای فروش میآورم. هر روز صبح با اتوبوس ساعت ۷ میآیم. این جا بساطم را پهن میکنم و ساعت ۲ به روستا برمیگردم.
او درباره درآمد روزانهاش هم برایم تعریف میکند: حدود ۳۰ هزار تومان درآمد من از فروش است و مبلغ ۷۰۰۰ تومان هزینه رفت و آمد دارم. از او میپرسم چرا تحت پوشش یکی از نهادهای کمک به مردم قرار نمیگیرد که بلافاصله میگوید: تحت پوشش نیستم. همسرم ۶۵ ساله است اما محیط روستای ما خیلی کوچک است و نمیتوانستم به کمیته امداد روستا بروم. همه متوجه میشدند و نگران آبروی فرزندانم هستم و آن که غصه نخورند. برای همین به کمیته امداد منطقه ۳ مشهد مراجعه کردم اما آنها ما را برای تحت پوشش قرار گرفتن، قبول نکردند. از او میپرسم، چه خواستهای دارد، نگاه شرمگینش را از من برمی دارد و آرام میگوید: میدانم تعداد افرادی که نیاز به کمک دارند زیاد است، میدانم با توجه به گرانی هر روز هم تعدادشان زیادتر میشود، اما واقعاً برایم دستفروشی در این سرما و باران سخت است، ولی چارهای ندارم. کاش یک خیریه یا یکی از نواحی کمیته امداد جز از روستا، به ما کمک کند طوری که کرامتمان حفظ شود. نام و شمارهاش را میپرسم، نگرانیش را درک میکنم. موقع عکس رویش را آن طرف میکند، همان بهتر که شاهد چشمان شرجی هیچ مادری از شرم نداشتنها نباشیم.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما